و خدا،عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور،امّا کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود،و چگونه می توانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود،و چگونه می توانست مهر نورزد؟
«بودن»،«می خواهد»!و از عدم نمی توان خواست.
و حیات «انتظار می کشد»،و از عدم کسی نمی رسد.
و «داشتن» نیازمند «طلب» است.
و پنهانی،بی تابِ«کشف»؛و «تنهائی»،بی قرارِ «انس».
و خدا از «بودن» بیش تر «بود»،و از حیات زنده تر،و از غیب پنهان تر،و از تنهائی تنهاتر،
و برای «طلب»،بسیار «داشت».
و خدا «غنای مطلق»بود،و هر کسی به اندازهء «داشتن هایش»،می خواهد.
و خدا گنجی مجهول بود؛که در ویرانهء بی انتهای غیب مخفی شده بود.
و خدا زندهء جاوید بود که در کویر بی پایان عدم،«تنها نفس می کشید».
دوست داشت چشمی ببیندش،دوست داشت دلی بشناسدش؛
و در خانه ای گرم از عشق،روشن از آشنائی،استوار از ایمان و پاک از خلوص،خانه گیرد.
و خدا آفریدگار بود،و دوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد،و دریاها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود،پر کرد.
و کوه های اندوهش را – که در یگانگی دردمندش،بر دلش توده گشته بود – بر پشت زمین نهاد.
و جادّه ها را – که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود – بر سینهء کوهها و صحراها کشید.
و از کبریائی بلند و زلالش،آسمان را برافراشت.
و دریچهء همواره فروبستهء سینه اش را گشود.
و آه های آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود – در فضای بیکرانهء جهان رها ساخت.
با نیایش های خلوت آرامش،سقف هستی را رنگ زد.
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد.
و رنگ «نوازش» های مهربانش را به ابرها بخشید.
و عطر خوش یادهای معطّرش را،در دهان غنچهء یاس ریخت.
و بر پردهء حریر ظلوع،سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.
و در ششمین روز،سِفر تکوین اش را به پایان برد.
با نخستین لبخند،هفتمین سحر،«بامداد حرکت» را آغاز کرد:
کوه ها قامت برافراشتند،و رود های مست،از دل یخچال های بزرگ بی آغاز،
به دعوت گرم آفتاب،جوش کردند؛
و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند،و بی تاب دریا،
- آغوش منتظر خویشاوند -
بر سینهء دشت ها تاختند؛و دریاها آغوش گشودند...
ادامه دارد...